دل نوشته های من ...!(4)

For You

I hate people like me, See all+Benim gibi insanlardan nefret, tüm bak...

دل نوشته های من ...!(4)



چقدر از غمت ای جان پناه، پیر شدم

شبیه کودکی خود بهانه گیر شدم
بدون وقفه شکستم به شیشه مشت زدم

میان سکسکه ،دیوانه ای دلیر شدم


کدام سمت، سراسیمه بر زمین خوردم


نفس نفس نفس آتش درآن مسیر شدم


پس از تو باغچه را بی اجازه له کردم


که سخت بی نفست از بهار سیر شدم


پس از تو کوچه و هر شب کلاغ نفرینی


قفس به گریه و من قمری اسیر شدم


قفس به گریه و بی وقفه بال بال زدم


پرنده ای پر کابوس مرگ و میر شدم


زدم به کوه از اندوه پنج شنبه ی شهر


و گرم زمزمه با تکدرخت پیر شدم


چقدر همنفس جاده های دوراز دست


چقدر شاعر شبخوانی کویر شدم


بدون بدرقه ی یک ستاره براتوبوس


شبی روانه ی یک شهر برف گیرشدم


من و محاصره ی دره های سرد وعبوس


شبیه پنجره ای رو به زمهریر شدم


به قله های مه آلود از غمت گفتم


چه سربلند سرودم چه سربزیر شدم


چقدر در گذر رودخانه، خیر ه به ماه


سرودم ازغم تو ، شاعری شهیر شدم


دو سال یکسره سربازی ام به کوه گذشت


میان بیشه ای از حاد ثات،شیر شدم


زمین که خوردم یا فاطمه بلندم کرد


که غرق روضه ی" یا حضرت امیر" شدم


دو سال، موقع خوابم همیشه اشک به چشم


دو سال، وصله به پیشانی ام ،فقیر شدم


چقدر چشم به بام امامزاده ی شهر


چقدر زایر آن گنبد منیر شدم


در اولین رمضان پس از تو هر شب قدر


به گریه همنفس" جوشن کبیر" شدم


گل یخی به سراشیب دره ای بودم


که با شکوه بهار آنچنان حقیر شدم

ببخش این همه سال و دو سوگواره ی من


ببخش مرثیه خوان غمت چه دیر شدم!

 


http://www.meebo.com/rooms

نظرات شما عزیزان:

تنها
ساعت17:12---25 شهريور 1390
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن .



باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی .



ایمان من به تو ، ایمان من به خاک است .



به شکوه آنچه بازیچه نیست ، بیندیش .



من خوب آگاهم که زندگی،



یکسر صحنه بــازی است .



اما بدان که همه کس



برای بازی های حقیر آفریده نشده است .



مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان .



تو چون دستهای من،



چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ



و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد




حدیث غریب دوست داشتن را



اینک از زبان کسی بشنو



که به صداقت صدای باران سخن می گوید .



من هرگز نخواستم که از عشق ،



افسانه ای بیافرینم .



باور کن .



من می خواستم که



با دوست داشتن، زندگی کنم .



کودکانه و ساده و روستایی .



من از دوست داشتن



فقط لحظه ها را می خواستم .



آن لحظه ای که تو را به نــام می نامیدم .



من هرگز نمی خواستم از عشق، برجی بیافرینم .




مـــرگ سخن ساده ای است .



مگذار که



خالی روزها و سنگینی شب ها در اعماق من،



جایی از یاد نرفتنی باز کند .



ما برای فرو ریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم .




بـــــــــــــــــــــــازگـ ـــــــــــــــرد


logaft
ساعت0:44---26 تير 1390
بی وفایی های تو،بی رحمیت
باز هم از قلب سردم دل برید
حیف،افسوس که بازم قلب تو
با دلم بد کرد باز این دل ندید
ــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
سلام آجی فاطمه...خوبی...؟
تا وقتی یکی هست که دوستت داره و دوسش داری اگه بخوای هم نباید از زندگی خسته شی...چون نبودنت نفس سرد لحظه هاش قطع میکنه...
و تو که اینو دوست نداری...؟
منم با تمومبی کسیم بازم...نمیگم از زندگی خسته م...
چون میدونم اون عزیزترین منم وقتی دلش میگیره...دلنوشته های وب منو میخونه
پس بهم نیاز داره...
بخاطر اونم شده...باز هم باید بمونم و باشم...
مگه نه...؟
راستی به وبلاگت سر زدم...نظرمم همونجا گذاشتم...بچکش...لینکت میکنم...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:,

] [ 15:0 ] [ FaTeMeH ]

[ ]